تفکرات من

وبلاگی برای بیان بخشی از عقاید،تفکرات،تجربیات و مشاهدات من

تفکرات من

وبلاگی برای بیان بخشی از عقاید،تفکرات،تجربیات و مشاهدات من

طبقه بندی موضوعی
  • ۰
  • ۰

یکی از بزرگان دنیای نرم افزار میگه: حتی اگه اونقدر باهوش باشی که یک کد خیلی خوب بنویسی، هیچ وقت اونقدر باهوش نیستی که بتونی خوب دیباگش کنی. 

بیشتر از دو هفته است که درگیر یک exception یا استثنا هستم که در شرایط خاصی و روی برخی داده ها تولید میشد و واقعا رسیدن به این که اون شرایط چی هست و اون داده های خاص چه ویژگی منحصر به فردی دارند من رو تا مرز خودکشی رسوند (حالا البته پیازداغش رو خیلی زیاد کردم، شما باور نکنید :D) تنها کاری که قدم به قدم انجام دادم این بود که سعی کردم اون ناحیه ای که مستعد خطا هست رو با بررسی بیشتر محدود کنم تا بیشتر بتونم روش تمرکز داشته باشم. مشکل اینجا بود که خطا از یک کتابخونه خارجی بود که من فقط ازش استفاده می کردم و چون کد خودم نبود باگ گیری اون سخت تر هم بود. بعد از تست های مختلف و کلنجار رفتن های مدید و مقایسه با داده های درست، تونستم شرایط خاصی که به ازای اون استثنا تولید میشه رو شناسایی کنم. در حال حاضر هنوز اون مشکل وجود داره و کد نیاز به اصلاح داره. ولی اونقدر خوشحالم که گفتم این باید بشه یه پست تا هیچ وقت یادم نره امشب رو. امیدوارم مشکلم به راحتی حل و فصل شه و بتونم این سرعت گیر لعنتی رو پشت سر بذارم تا تازه برم سراغ اصل مطلب...

راه زیادی مانده... 

  • تفکرات من
  • ۰
  • ۰

به عنوان یه یادداشت این مطلب رو می نویسم تا شاید بعدا بیشتر در موردش حرف بزنم.

در جاهل بودن بشر همین بس که زمان رو خطی می بینه.. مشکل اینه که نمی تونم این جمله رو ثابت کنم. و البته مشکل قبل ترش اینه که اصلا به خودم ثابت نشده:D . یه چیزی رو مطمئنم و اون هم اینه که هیچی از زمان نمیدونیم، هیچی. یه پدیده روتین و معمول به نام "خواب دیدن" رو نمی تونیم از نظر علمی توصیف کنیم. نمی دونیم که اصلا چرا خواب می بینیم؟ چجوری می بینیم؟ چطوری افرادی رو می بینیم که دیگه بین مون نیستن؟ آیا فقط زاییده خیال ما هستن یا این که واقعا خودشون رو می بینیم؟ کجا هستن که می بینیمشون؟ اونا میان پیش ما یا ما میریم پیش اونا؟ اصلا سوال قبلی من سوال درستیه یا نه؟ چون وابسته به مکانه و اول باید بدونیم مکان چیه که خب این مبحث هم میره پیش برادرش یعنی زمان ;) به عبارتی بی پاسخه. نمی فهمم چجور توی خواب به افراد نکاتی گفته میشه که توی بیداری هیچ کس نمی تونه بهشون دسترس داشته باشه. وقتی به نوعی از آینده در خواب باخبر میشیم این یعنی این که زمان خطی نیست و وقایع اتفاق افتادن که بهمون خبر داده میشه؟ یا این که به زنجیره علی معلولی ربط داره که اعمال زمان حالمون منجر به اون پدیده در آینده میشه؟ شاید هم گزینه سومی وجود داره و اون هم اینه که وجود داناتری(خدا) از آینده خبر داره و می خواد که بخش هاییش رو فاش کنه؟ نمی دونم. گیجم. زمان، خواب و رویا، آینده، گذشته، خطی بودن یا نبودن این ها همه مسایلی هستن که در موردش سوال های زیادی دارم و جوابی ندارم. 

همه این موارد به یک طرف، چرا امروز که داشتم به غیرخطی بودن زمان فکر می کردم، به طور اتفاقی فیلمی که مدت ها توی هاردم بود رو دیدم که درباره همین موضوع بود! از هر طرف که فکر می کنم نمی تونم بگم اتفاقی بوده. و اگر اتفاقی نبوده، رنجیره اتفاقاتی که منجر شد من امشب  فیلم ببینم رو چجوری میشه توضیح داد؟ خرافاتی نیستم به هیچ وجه فقط می تونم بگم هنوز خیلی چیزها رو نمی دونیم، خیلی. خیلی که چه عرض کنم، شاید بشه گفت هیچی، بله هیچی...

  • تفکرات من
  • ۱
  • ۰

پیش نوشت: این مطلب رو می نویسم، چون می خوام یادم بمونه. مطمئنا برای هر کسی که اون رو بخونه تکرار مکرراته. ولی این روزها واقعا به اون رسیدم و امیدوارم بتونم بیش از قبل بهش توجه کنم. 



"ما همانی هستیم که خودمان فکر می کنیم." در نگاه اول این جمله خیلی ساده ست و همگی به نوعی اون رو قبول داریم. ولی در عمل شاید خیلی ها به اون عمل نکنن. مثلا چند نفر رو می شناسیم که تصمیم می گیرن کاری رو انجام بدن و وقتی نظرات مخالف رو می شنون باز هم همون راهی رو ادامه میدن که بهش ایمان دارن؟ چند نفر رو می شناسیم که وقتی می بینن که چند نفر مکررا بهشون یه صفتی رو نسبت میدن، به شک نمیفتن که نکنه من واقعا این طوری هستم! من که زیاد ندیدم. چون بیشتر افراد به اون چیزی که خودشون فکر می کنن ایمان ندارن. و وقتی می بینن نیروهای خارجی خلاف جهت اون ها رو تایید می کنن، به تدریج سست میشن و از تصمیمشون منصرف میشن. این افراد اعتقاد ندارن که هر کاری که توی ذهنشونه و هر صفتی که خودشون برای خودشون قائل هستن، همون درسته نه چیز دیگه. 

هر لحظه که به این باور برسیم که ما می تونیم، ما باهوشیم، ما خوشبختیم، ما دلسوزیم، ما همت داریم و ما ... از همون لحظه "ما می تونیم، ما باهوشیم، ما خوشبختیم، ما دلسوزیم، ما همت داریم و ما ...". و هر لحظه که به این باور برسیم که ما نمی تونیم، ما کوته فکریم، ما بدبختیم و ما ... از همون لحظه "ما نمی تونیم، ما کوته فکریم، ما بدبختیم و ما ...". 

چند دانشجو رو دیدین که در دوران تحصیلشون اعتقاد داشته باشن که می تونن یه کار مرتبط با رشته شون انجام بدن؟ چند نفر رو دیدین که معتقدن می تونن با دست خالی کار بزرگی رو به ثمر برسونن؟ من فکر می کنم فکر و اندیشه و درون آدم هاست که نیاز به تغییر داره. بزرگ ترین تغییر، تغییر درون آدم هاست. تا زمانی که خود فرد به این نتیجه نرسه که تنبله، تنبل نیست، تا زمانی که خود فرد به این نتیجه نرسه که خوشبخته، خوشبخت نیست. همه چیز به درون خودمون بر می گرده. بعد از اون مرحله همه چیز درست میشه و شامل این ضرب المثل میشیم که"از کوزه همان برون تراود که در اوست."



  • تفکرات من
  • ۱
  • ۰

امروز اتفاق خیلی جالبی برام افتاد. دو روزی میشه که من درگیر تبدیل یک فایل متنی به csv هستم. البته دستی هم می تونستم با اکسل این کار رو انجام بدم، ولی دلم می خواست با پایتون اسکریپت بزنم. اصل کد مشکل خاصی نداشت، ولی در خروجی یک مشکل کوچیک وجود داشت که بین هر دو سظر، یک سطر خالی ایجاد می کرد و اون هم به خاطر وجود کاراکتر '\n'  بود. این دو روز رو داشتم صرف حل این مشکل می کردم که خب توی دنیای کدنویسی و برنامه نویسی چیز عجیبی نیست. ولی یک موضوع عجیب این بین وجود داشت و اون هم این بود که بعد از حل مشکل، به نکته جالبی برخوردم. نکته این بود که می تونستم به جای این همه کدنویسی، و حتی بدون استفاده از اکسل یه کار خیلی راحت تر انجام بدم. تغییر نام فایل! فقط همین...

واقعا خنده داره که کاری که به این راحتی میشد انجام داد، با صرف دو روز وقت انجام شد. دلیل اصلیش چیزی نبود جز نادانی من و این که نمی دونستم تفاوت چندانی بین فایل csv و فایل متنی وجود نداره. مشکلات زیادی رو میشه با کمی مطالعه و دانستن، خیلی راحت و در زمان اندک حل کرد. ولی ما گاهی به دنبال یه راه خاص و عجیب و پیچیده ایم. یادمه چند سال پیش هم در مورد یک موضوعی کلی استرش داشتم. ولی بعد از این که در موردش مطالعه کردم و ابعادش برام مشخص شد، دیگه ترسی از اون نداشتم. قبل از این که دنبال اولین راه حل ممکن بریم، خیلی خوبه که کمی وقت بذاریم و دنبال راه حل های منطقی تر باشیم. یه جمله ای رو احتمالا شنیده باشید که منتسب به بیل گیتس هست. مضمون جمله اینه که "دوست دارم آدم های تنبل رو استخدام کنم. اونها همیشه به دنبال راحت ترین راه حل هستند!" نمی دونم آیا بیل گیتس این جمله رو گفته یا نه، ولی نتیجه خوبی میشه از جمله گرفت، این که اگه جسما تنبل باشیم مهم نیست. مهم اینه که از جنبه فکر و روح تنبل نباشیم.

  • تفکرات من
  • ۱
  • ۰

یه سوالی که گاهی ذهنم رو درگیر می کنه اینه که آدم ها در شرایطی که تحت فشار بیشتری هستند کار بهتری انجام میدن و خروجی بهتری دارن یا در شرایط عادی و نرمال؟ 

شاید در حالت کلی بشه گفت سه دیدگاه وجود داره:

دیدگاه اول اینه که وقتی شخص تحت فشار بیشتری قرار می گیره و مجبور میشه کار سخت تری انجام بده، حتی اگه بتونه هفتاد درصد کار رو انجام بده، این هفتاد درصد در نهایت کار بزرگی میشه. 

دیدگاه دوم اینه که اگه شخص تحت فشار زیاد قرار بگیره و بار زیادی روی دوشش بذارن، زیر اون بار له میشه و می شکنه و در نهایت نمی تونه کار خوبی ارائه بده. پس کار در شرایط عادی و در اوقاتی که بار اضافی روی دوش شخص نمی ذارن، در آرامش و با نتیجه بهتری انجام میشه.

دیدگاه سوم هم که یه دیدگاه فازیه میگه: It depends :D.  بستگی داره به اون شخص، به کار، به محیط و سایر موارد. 

مطمئنا در این راستا تحقیقات علمی زیادی انجام شده و جواب های خوبی برای این سوال وجود داره. ولی من یه تجربه شخصی رو می خوام بگم. اگر دیدگاه سوم رو کنار بذاریم و فقط بخواهیم بین دیدگاه اول و دوم یکی رو انتخاب کنیم، باید گفت که خیلی عجیبه ولی دیدگاه اول در تجربه درست تر از کار در اومده. معمولا حداقل میشه گفت در محیط های دانشگاهی، اساتیدی که سخت میگیرن و پروژه های سنگینی برای بچه ها تعریف می کنن، در نهایت دانشجوهای بهتری تحویل جامعه میدن تا اون هایی که یه پروژه ساده رو در نهایت مهربونی و ساده گیری برای دانشجوها تعریف می کنند. وقتی استاد سخت میگیره و با دانشجو شوخی نداره، دانشجو مجبور میشه با سخت کوشی اون کاری که ازش خواسته شده انجام بده و البته استرس زیادی رو هم تحمل می کنه، ولی خروجی قابل قبول تری تولید می کنه. اگر مشت رو نشونه خروار بدونیم، میشه این مورد رو تعمیم داد و در زمینه های دیگه ای هم مصادیقی پیدا کرد که این مورد درست عمل می کنه. شاید عجیب باشه ولی واقعیه...


پی نوشت: در ارتباط با این موضوع، تماشای فیلم Whiplash محصول سال 2014  رو توصیه می کنم. 

  • تفکرات من
  • ۰
  • ۰

12 مرد خشمگین

هشدار: به دو دلیل توصیه می کنم افرادی که این فیلم رو ندیدن، پست رو نخونن. 

1. امکان لو رفتن بخش ها یا کل فیلم وجود داره. 

2. لذت دیدن فیلم براشون کم میشه. چون قبل از دیدن فیلم، اگر زیاد ازش تعریف بشنویم توقعمون ازش بالا میره. به همین خاطر اون طور که باید نمی تونیم ازش لذت ببریم. 


12 مرد خشمگین یک فیلم آمریکایی محصول سال 1957 ه. یه فیلم سیاه وسفید... توی خیلی از سایت ها تعریف این فیلم رو شنیده بودم، به همین خاطر ترغیب شدم که دانلودش کنم. ولی بعد از دانلود فیلم وقتی دیدم فیلم سیاه و سفیده و کل فیلم توی یک لوکیشن فیلمبرداری شده، توی ذوقم خورد و تا چند ماه ندیدمش. نمی دونم چرا، ولی فکر کردم این 12 نفر یه سری آدم خلافکارن (به خاطر کلمه خشمگین که توی عنوان فیلمه) که یه جا گیر افتادن یا مثلا دارن نقشه یه خرابکاری رو می کشن. بعد از چند ماه، بالاخره از درد بی فیلمی و این که حوصله م سر رفته بود، فیلم رو باز کردم و دیدم. چند دقیقه اول، صحنه دادگاهی رو نشون میداد که در یک سمت دادستان نشسته بود و در سمت دیگه، دو ردیف مرد نشسته بودن که شاید اولین ری اکشنی که من موقع تماشای این فیلم از خودم نشون دادم، این بود که بعد از این که دادستان افراد اضافی رو از صحنه بیرون کرد تا فقط اعضای هیات منصفه داخل باشن، حدس زدم که این ها همون 12 نفرند و برای تست درستی حدسم شروع کردم به شمردن اون ها که دیدم بعله، دو ردیف شش تایی هستن (نمیدونم چرا این رو نوشتم). داستان درباره تصمیم گیری یک هیات منصفه 12 نفره بود که باید مشخص می کردن آیا یه پسر بچه 18 ساله پدرش رو کشته یا نه. نمی خوام داستان فیلم رو تعریف کنم. توی خیلی سایت ها هم نکات زیادی رو بهش اشاره کردن،فقط می خوام به یه سری نکاتی اشاره کنم که ندیدم یا کم تر دیدم که بهش اشاره بشه. 

نکته اول این که اتاقی که هیات منصفه اون جا جلسه شون رو تشکیل دادن، هوای خیلی گرمی داشت. برای من تداعی کننده روز قیامت بود. انگار همه در یک رستاخیز بودند، رستاخیز قضاوت...

شخصیت آروم، متفکر و بعضا پریشان و نگران هنری فوندا در دقایق آغازین فیلم، از عواملی بود که انگیزه م رو برای دیدن ادامه فیلم بیشتر کرد. و جالب این جاست که چیزی از این متانت تا پایان فیلم کم نشد، حتی لحظه ای که جلسه به اتمام رسید و اون پیروز میدان شد. 

لحظه ای که 6-6 شدند، هوا به تدریج رو به خنکی گذاشت. دقایقی قبل هوا طوفانی بود که نشان از تلاطم درون افراد و به فکر فرو رفتن اونها داشت ولی لحظه ای که 6-6 شدند، بارونی شروع به باریدن کرد که نشونه خوبی به نظر من بود. حتی رئیس جلسه همون لحظه برق رو روشن کرد، و به دنبال اون پنکه هم روشن شد که همه نشانه های خوبی بودند. 

نکته دیگه این که تمام این 12 نفر نماینده یه گروه از افراد جامعه بودند. افرادی که عادل اند، افرادی که نیاز به دلیل و برهان قوی دارند تا چیزی رو قبول کنند، افرادی که فقط منافع خودشون براشون مهمه نه انسانیت و افرادی که به دلیل یه تجربه تلخ، می خوان همه رو با یه چوب بزنن.

نکته بعد این که هر لحظه میشد حدس زد نفر بعدی که تغییر رای میده چه کسیه. به ترتیب هر کسی که آروم تر بود و کم تر صحبت می کرد تغییر رای می داد ولی اونهایی که تا آخرین لحظه بر گناهکار بودن مضنون اصرار کردند افرادی بودن که گوش و چشمشون بسته بود و دهانشون شدیدا باز، دقیقا مثل دنیای واقعی. 

یک صحنه ای رو خیلی دوست داشتم. اون هم صحنه ای بود که یکی از منطقی ترین افراد که تا آخرین لحظات با دلیل و برهان معتقد بود شخص گناهکاره، عرق کرد. تا اون لحظه از فیلم اصلا عرق نکرده بود و همین مساله تعجب بغل دستیش رو به همراه داشت ولی لحظه ای که لرزید و به فکر فرو رفت، یه قطره عرق روی پیشونیش نشست.  

بارزترین نکته فیلم این بود که همه افراد توی قضاوت می کنن اشتباه کنن و هیچ کس نمی تونه بدون پیش فرض های ذهنی در مورد یه موضع قضاوت کنه ولی باید سعیش رو بکنه تا با یه ذهن پاک و عاری از پیش فرض، به قضاوت بشینه. همه مسئولیم...


واقعا دیدن این فیلم رو توصیه می کنم. لحظه نگارش این پست رتبه پنجم آی ام دی بی رو داره که واقعا حقشه و حتی شاید بتونه جزئ سه فیلم برتر تاریخ سینما باشه. یه فیلم سیاه و سفید، با یک لوکیشن ثابت و دنیا دنیا حرف...

 

پی نوشت: نمیدونم چرا 12 تا؟! اگر کسی میدونه به منم بگه ;)

  • تفکرات من
  • ۱
  • ۰

پرنده ها پرواز می کنن و آزادی شون یعنی پرواز. ولی در مورد آدم ها آزادی یعنی این که هر کس افکار دست و پا گیر و عقاید نادرست رو از ذهنش دور کنه. یکی از مواردی که باعث میشه آدم ها احساس خوبی داشته باشن ازاد شدن از بند یک تفکر نادرسته. به عنوان مثال فرض کنید به هر دلیلی یه نفر انجام دادن یه کاری که بد نیست رو بد بدونه. مثلا بگه من دوست دارم همیشه خودم تنهایی کار کنم و دوست ندارم با یه تیم کار کنم. این شخص به تدریج توی زندگی به مرحله ای می رسه که دیگه دوست نداره از کسی کمک بگیره و دلش می خواد همه کارهاش رو خودش انجام بده. این عقیده به خودی خود بد نیست، ولی وقتی حالت افراطی پیدا می کنه شخص رو تبدیل به یک انسان منزوی و پرخاشگر می کنه. که زیاد دوس نداره با آدم ها تعامل داشته باشه، خود رای میشه، نمی تونه کارهای بزرگ بکنه چون کار بزرگ نیازمند کار گروهی و تیمیه و مواردی از این دست. حالا اگر روزی بنیان فکری شخص متحول بشه و این مرز و محدودیت فکری رو برداره، شیرینی ای رو احساس می کنه که بالا تر از حس پروازه. حس آزادی از قفس اون فکر.

چطور می تونیم از بند یک محدودیت فکری آزاد بشیم؟ به نطر من یکی از کارهایی که میشه انجام داد خوندن کتاب های مختلف و تماشای فیلم های متفاوته. باید بدونیم انتخاب های دیگه ای هم وجود داره، فکرهای دیگه ای هم وجود داره، کارهایی دیگه ای هم برای انجام وجود داره. شاید یکی از دلایلی که وقتی حالم خوب نیست فیلم تماشا می کنم همین باشه. دیدن یه دنیای دیگه، یه تفکر دیگه، یه سری آدم دیگه حال آدم رو بهتر می کنه و زندگی رو آرام تر. یک راه دیگه بودن با آدم های خوش فکر و دارای ذهن بازه. یکی از وب سایت هایی که خوندنش حالم رو خوب می کنه و خیلی چیزها بهم یاد میده وبلاگ محمدرضا شعبانعلیه. اولین باری که یک پست از ایشون رو خوندم پستی بود درباره شب قدر و این که شب قدر رو چجور میشه گذروند. نوشته بودن که در شب قدر شاید بهترین کار تفکره.تفکری که تعبد رو به دنبال داشته باشه. الان گشتم تا اون پست رو پیدا کنم ولی نتونستم. این پست رو پیدا کردم که مربوط به سال 94 ه و مطمئنا این پست نبوده. چون چند سالی میشه که مشتریک فید وبلاگ ایشون و بعد از اون متمم هستم. 

  • تفکرات من
  • ۰
  • ۰
یکی از مینیمال هایی که احتمالا این روزها هر کس حداقل یک بار در شبکه های اجتماعی دیده، اینه که تفکرات هر کس میانگین تفکرات پنج نفر از نزدیک ترین افرادیه که باهاشون مراوده داره. این روزها بیشتر از قبل دارم این موضوع رو حس می کنم. نمی خوام تاثیر خود شخص رو توی زندگیش کم رنگ کنم یا نادیده بگیرم. ولی واقعا اگر نزدیک ترین افرادی که دائما با اون ها هستی، باهاشون صحبت می کنی و در حال شنیدن عقایدشون هستی، سطح فکری بالایی داشته باشن تو هم به تدریج همگام با اون ها ارتقا پیدا می کنی و اگر اون ها افراد کوته فکری باشن، هدفی برای زندگی نداشته باشن، هدف داشته باشن ولی راه رسیدن به اون رو درست و سالم انتخاب نکرده باشن و مواردی از این دست، میانگین تفکراتشون سطح فکری تو رو هم پایین میاره. 
پژوهشگری رو در نظر بگیرن که در محیط آکادمیکی فعالیت می کنه که افراد به دنبال علم و پژوهش هستند، براشون مهمه که state of the art  فیلد کاری خودشون رو بدونن، انگیزه دارن برای این که دنیا یا دنیاهای جدیدی رو کشف کنن. وقتی توی این چنین محیطی باشی ناخودآگاه به تو هم القا میشه که باید راه درست رو بری و بعد از مثلا یکی دو سال پژوهش و تحقیق و آزمون و خطا و پیاده سازی، ماحصل کارت میشه یک مقاله بین المللی عالی توی رزومه ت . اما نقطه مقابل اون دانشجویی رو در نظر بگیرین که توی محیطی داره کسب دانش می کنه که اساتید برای ارتقای رتبه خودشون نمره درسشون رو مشروط به داشتن یک مقاله می کنن که اون هم باید به شیوه سرهم بندی و در عرض حداکثر یک ماه نگارش بشه. دانشجوهایی که پول می دن و چپ و راست مقاله چاپ می کنن بدون این که تلاشی کرده باشن و مقاله شون ارزشی داشته باشن و به صورت تصاعدی مقالات توی رزومه شون رشد می کنه. یا مثلا  افرادی رو در نظر بگیرین که براشون مهم نیست که چه اتفاقاتی میفته تا یه مقاله چاپ میشه بلکه هدفشون اینه که فقط چاپ بشه. کسی که توی محیط دوم باشه طبیعتا به تدریج روحیه پژوهش توش ضعیف میشه و نمیشه انتظار یه کار عالی ازش داشت. 
زیاد صحبت می کنیم از این که جامعه بد شده و همه فلان شدن و بهمان. به نظرم هر کس باید از خودش شروع کنه و سعی کنه خودش خوب باشه. نتیجه این تصمیم فقط به خود شخص برنمی گرده. میانگین فکری نزدیک ترین هاش رو هم بالا می بره. بالا رفتن میانگین فکری نزدیک ترین کسانش، میانیگین فکری نزدیک ترین های اون ها رو هم بالا می بره و همین طور به صورت شبکه ای، میانگین های فکری رشد می کنن و به تدریج جامعه مون جای بهتری برای زندگی میشه. 

پی نوشت 1: باورم نمیشه. الان رفتم فیدهام رو چک کنم دیدم محمدرضا شعبانعلی پستی گذاشته که مربوط به همین موضوعه. چند روزی بود که این فکر توی ذهنم بود، یه جورایی میشه گفت یکی از مصداق های بارزش (همین مثالی که توی متن زدم) برام اتفاق افتاده بود و می خواستم بنویسم ولی امروز حوصله کردم و نوشتم. 

پی نوشت 2: شاید یکی از دلایلی که کتاب جهان هولوگرافیک نوشته مایکل تالبوت علی رغم شبه علمی بودنش من رو جذب کرد، مثال هایی بود که توی اون کتاب زده بود و برای من توی دنیای واقعی اتفاق افتاده بود. یکی از بارزترین مثال هاش این بود که می گفت گاهی در فاصله زمانی کوتاه اتفاق هایی برای آدم میفته که به هم ربط دارن، در حالی که اون قدرها اتفاقات محتملی نبودن. دقیقا مثل الان. چند روزیه به موضوع میانگین فکری افراد و ارتباطش با اطرافیان فکر می کنم، با تمام وجودم لمسش کردم، بالاخره امروز پستش رو نوشتم و بعد در وب سایت شعبانعلی هم پست مشابهی دیدم. 

پی نوشت 3: احتمالا یک روز درباره کتاب جهان هولوگزافیک، بخش هاییش که برام قابل قبول و شگفت انگیز بود، و بخش هاییش که نمی تونم قبول کنم خواهم نوشت. 
  • تفکرات من
  • ۰
  • ۰

با سلام

یکی از اهدافی که گوشه ذهنم برای ایجاد این وبلاگ داشتم این بود که بتونم با استفاده از اون، تفکراتم رو منشتر کنم. اما برای رسیدن به این هدف باید ابتدا با مطالعه بیشتر اون ها رو پرورش بدم. به همین خاطر دلم می خواد یه بخشی رو به وبلاگ اضافه کنم پیرامون آموزش لغات پرکاربردی که در زبان انگلیسی برای نوشتن مقالات آکادمیک مورد استفاده قرار می گیره. امیدوارم تنبلی نکنم و فرصت داشته باشم تا این بخش رو به طور پیوسته ادامه بدم. 


کتابی که به عنوان منبع برای این سری پست ها ازش استفاده می کنم کتاب Academic Vocabulary in Use نوشته مک کارتیه که انتشارات دانشگاه کمبریج اون رو منتشر کرده. 

امروز به عنوان اولین کلمه می خوام لغت underline رو معرفی کنم. در حالت عادی این کلمه رو با معنی زیر چیزی خط کشیدن می شناسیم که طبیعتا یک فعل به شمار میاد. به عنوان مثال میگیم underline your family name on the form یعنی زیر نام خانوادگی خودت در فرم خط بکش. البته این استفاده رو در متون علمی هم می تونیم از این لغت داشته باشیم. 

اما این لغت یه معنی دیگه هم داره که فقط در مقالات از اون استفاده میشه، به معنای تاکید داشتن یا همون give emphasis on. به عنوان مثال می نویسیم:

The research underlines the importance of international trade agreement

یعنی پژوهش بر اهمیت موافقت بین المللی تجارت تاکید دارد. 


امیدوارم در نوشتن مقالات علمی از اون استفاده کنید. 


  • تفکرات من
  • ۰
  • ۰
دیشب رمان کیمیاگر اثر پائولو کوئلیو رو خوندم.  احساسی که حین خوندن این کتاب داشتم فوق العاده بود. اصولا اگر کتابی بخونم که باهاش حس هم ذات پنداری داشته باشم و داستان و مطالب اون کتاب طوری باشه که با خوندن اون ها احساس کنم خودم هم این تجربه رو داشتم احساس فوق العاده ای بهم دست بده. فیلم inception رو خیلی دوست داشتم چون دقیقا همین حس رو به من منتقل می کرد. یک سری از وقایعی که خودمون تجربه ش رو توی خواب داشتیم توی فیلم می دیدم. یکی از دوستام که در زمینه انرژی درمانی مطالعه داشت می گفت دلیل این که در نگاه اول بعضی آدم ها از هم خوششون میاد، بی هیچ دلیل اینه که انرژی هاشون در یک راستاست و بالعکس اگر دو آدم در نگاه اول حس خوبی نسبت به هم نداشته باشن به این خاطره که انرژی هاشون با هم در تضاده. حالا شما تصور کنین که آدم یه کتابی رو بخونه یا یه فیلمی رو ببینه که به توصیف واقعه ای بپردازه که برای خود آدم اتفاق افتاده. در این صورت اون کتاب یا فیلم جای خودش رو توی قلب آدم باز می کنه. 
نمی خوام داستان کیمیاگر رو تعریف کنم. با یه سرچ ساده توصیف های زیادی از اون پیدا میشه و البته احتمالا افراد زیاید اون رو خوندن. اون بخشی از داستان که خیلی زیاد من رو تحت تاثیر قرار داد بحث نشانه ها بود. اصلا خود رو آدم خرافاتی ای نمی دونم و امیدوارم و سعیم هم اینه که خرافاتی نباشم. ولی مبحث نشانه ها که توی کتاب بهش اشاره شده دقیقا همون چیزی بود که من رو جذب کرد. بهش اعتقاد دارم. به این که نیروی فوق ما یعنی خدای مهربون یک سری چیزها رو برای ما می خواد و امور رو خودش رو به راه می کنه واقعا اعتقاد دارم. به این که گاهی نشانه های زیادی سر راه ما هست که باید بهشون دقت کنیم اعتقاد دارم. البته معتقدم که یه سری نشونه ها توی عالم رویا به آدم ها نشون داده میشه. امیدوارم یه روز یه پستی رو مفصل به این موضوع اختصاص بدم. 
موضوع دیگه ای که توی داستان کیمیاگر برام خیلی برجسته بود این بود که با اعتقادات دینی ما تطابق داره. شاید اگه سرچ بزنین پست هایی رو می بینید که اشاره می کنن به این که این داستان مسیحیت رو برتر از اسلام می دونه و نویسنده مسیحی اون ناسیونالیستانه رفتار کرده. ولی من زیاد قبول ندارم. خیلی جاهاش شدیدا با اسلام هماهنگ بود. به عنوان مثال همین که سانتیاگو معتقد بود روح جهان و زبان مشترک اون رو باید از طبیعت آموختو در قرآن هم در آیه 20 و 21 سوره مبارکه ذاریات می خونیم که "و فی الارض آیات للموقنین و فی انفسکم افلا تبصرون". که اشاره به تفکر در طبیعت و خود انسان داره. 

صفحه این کتاب در سایت goodreads. میانگین امتیازات این کتاب هم 3.8 شده. 
  • تفکرات من